#مسعود_اصغرنژاد_بلوچی
چند سال پیش که «هنر شفاف اندیشیدن» دوبلی را خواندم، حس کردم نویسنده دارد با چاقوی جراحی خطاهای ذهنم را یکییکی بیرون میکشد و روی میز میگذارد. کتاب جدیدش، «هنر خوب زیستن»، همان چاقو را برمیدارد، اما این بار به جای مغز، قلب و سبک زندگیام را هدف گرفته است. اگر اولی دربارهی «فکر نکردن احمقانه» بود، دومی دربارهی «زندگی نکردن احمقانه» است. همان لحن صریح سوئیسی، همان جملات کوتاه و تیغدار، همان مثالهای روزمره که انگار از آشپزخانهی خودت دزدیده شدهاند.
دوبلی در این کتاب ۵۲ ابزار ذهنی (یا به قول خودش «استراتژی زندگی») ارائه میکند؛ هر فصل یک ابزار، هر ابزار یک راه میانبر برای کمتر پشیمان شدن و بیشتر لذت بردن. او ادعا نمیکند فرمول سعادت ابدی کشف کرده؛ فقط میگوید این ابزارها در زندگی خودش جواب داده و حالا با خیال راحت آنها را روی میز گذاشته تا ما هم برداریم و امتحان کنیم. این صداقتِ بیتعارف، اولین چیزی است که آدم را به کتاب میکشاند.
از میان این ۵۲ فصل، چند تایی هست که واقعاً در ذهنم چنگ انداخته و زندگی روزمرهام را تغییر دادهاند. یکی همین نقل قولی که در معرفی کتاب آوردید: «یک مهارت فوقالعاده به هزاران توانایی متوسط برتری دارد.» دوبلی اینجا داروی تلخ میدهد: دست از پراکندهکاری بردارید، از جکالبودن همهفنحریف دست بشویید و تمام تمرکزتان را بگذارید روی یک حوزه که میتوانید در آن «بهترینِ جهان» باشید (یا دستکم خیلی خیلی خوب). او مثال میزند: اگر در کشیدن اسب و گاو استعداد ندارید، رویای نقاش شدن را بگذارید کنار؛ اگر با آدمها راحت نیستید، رستوران زدن دیوانگی است. این حرف شاید در نگاه اول بیرحمانه به نظر برسد، اما برای من مثل بیدارباش بود.
من سالها در دام «متوسط بودن در همه چیز» گیر کرده بودم: کمی زبان، کمی ورزش، کمی نوشتن، کمی سرمایهگذاری، کمی عکاسی… نتیجه؟ هیچکدام به جایی نرسید و همیشه حس کمبود داشتم. بعد از خواندن این فصل، تصمیم گرفتم فقط روی یک چیز شرط ببندم: نوشتن. بقیه را یا حذف کردم یا به حداقل رساندم. نتیجه فقط شش ماه بعد مشخص شد: اولین کتابم چاپ شد، درآمد جانبیام سه برابر شد و برای اولین بار حس کردم «کافی» هستم. نه به این معنا که دیگر هیچ ضعفی ندارم، بلکه به این معنا که یک ستون محکم دارم که بقیهی زندگیام میتواند به آن تکیه کند. این شاید مهمترین درسی بود که از دوبلی گرفتم: زندگی خوب روی شن ساخته نمیشود؛ روی یک صخره ساخته میشود.
ابزار دیگری که عاشقش شدم «دایرهی شایستگی» است. دوبلی میگوید بیشتر بدبختیهای ما از این میآید که مدام بیرون از دایرهی شایستگیمان سرک میکشیم. سیاست، بورس، روانکاوی دوستان، پیشبینی آینده… چیزهایی که نه اطلاعات کافی داریم، نه کنترل، نه تخصص. او پیشنهاد میکند هر وقت دیدید دارید درباره چیزی نظر قاطع میدهید، اول از خودتان بپرسید: «آیا این داخل دایرهی شایستگی من است؟» اگر نیست، بهترین کار سکوت یا گفتن «نمیدانم» است. من این را روی دیوار اتاق کارم چسباندهام. نتیجه؟ بحثهای بینتیجهام با دوستان ۸۰ درصد کم شد، اضطرابم از اخبار کمتر شد و زمانم برای چیزهایی که واقعاً بلدم آزاد شد. ساده است، اما مثل ترک سیگار، سخت.
یکی از فصلهای جنجالی کتاب، «پول خوشبختی نمیآورد (بعد از یک حدی)» است. دوبلی اینجا با تحقیقات دنیل کانمن و دیگران همنوا میشود و میگوید آستانهی خوشبختی مالی در کشورهای غربی حدود ۷۵-۱۰۰ هزار دلار در سال است؛ بالاتر از آن، شادی افزوده خیلی ناچیز است. او حتی جسارت میکند و میگوید: «اگر سالی ۲۰۰ هزار دلار درآمد دارید و هنوز خوشحال نیستید، مشکل پول نیست؛ مشکل شما هستید.» این حرف برای جامعهی مصرفزدهی ما مثل پتک است. من خودم سالها فکر میکردم «فقط یکم بیشتر پول داشته باشم، همه چیز درست میشود.» بعد از خواندن این فصل، به جای دویدن دنبال درآمد بیشتر، شروع کردم به سادهتر کردن زندگی: خانهی کوچکتر، ماشین کمتر، سفرهای ارزانتر. عجیب است که دقیقاً همان سال حس کردم «کافی» دارم. پول بیشتر شد، اما آرامش خیلی بیشتر شد.
دوبلی در فصل «حسابداری ذهنی» هم ضربهی فنی میزند. توضیح میدهد که ما انسانها چقدر احمقانه هزینههایمان را دستهبندی میکنیم: مثلاً چون بلیت کنسرت را از قبل خریدهایم، حتی اگر حالمان بد باشد میرویم چون «حیف است»، اما اگر همان پول را نقد در جیبمان بود، راحت میگفتیم «ولش کن». یا مثلاً پولی که از ارث میرسد را راحتتر حرام میکنیم تا پولی که زحمت کشیدهایم. او پیشنهاد میکند همهی پولها را در یک حساب ذهنی واحد ببینیم. من این کار را کردم و یک دفعه دیدم چقدر ولخرجیهایم کم شد. دیگر «پول تو جیبی» و «پول بادآورده» و «پول پسانداز» ندارم؛ فقط «پول من» دارم که باید عاقلانه خرج شود.
از نظر سبک نوشتاری، دوبلی مثل همیشه مینیمال و بیرحم است. هیچ جملهی اضافهای ندارد. هر فصل دو سه صفحه است، یک داستان کوتاه، یک نتیجهگیری تلخ و شیرین، و تمام. این باعث میشود کتاب را بتوانید در مترو، در صف نان، در دستشویی (!) بخوانید و هر بار یک ابزار جدید به جیب بزنید. ترجمهی عادل فردوسیپور و دوستان هم مثل همیشه روان و خودمانی است؛ انگار خود دوبلی دارد فارسی حرف میزند.
البته کتاب بینقص نیست. گاهی احساس میکنی نویسنده زیادی از بالا به پایین حرف میزند، انگار خودش همهی این ابزارها را صددرصد اجرا کرده و حالا از قله برای ما موعظه میکند. یا مثلاً در بعضی فصلها (مثل «سرنوشتباوری») بیش از حد بدبین است و انگار هیچ جایی برای شانس و اقبال و معجزه نمیگذارد. من شخصاً فکر میکنم زندگی ترکیبی از استراتژی و سرندیپیتی است؛ نمیشود همه چیز را با ابزارهای ذهنی کنترل کرد. همچنین کتاب برای کسی که در فقر شدید یا افسردگی عمیق است شاید زیادی لوکس به نظر برسد؛ این ابزارها بیشتر برای کسانی کار میکند که حداقل نیازهای پایهایشان برآورده شده باشد.
با همهی این حرفها، «هنر خوب زیستن» برای من یکی از آن کتابهایی بود که واقعاً زندگیام را بهتر کرد؛ نه به این معنا که ناگهان ثروتمند یا مشهور شدم، بلکه به این معنا که کمتر اشتباه احمقانه میکنم، کمتر پشیمان میشوم و بیشتر از روزم لذت میبرم. اگر «هنر شفاف اندیشیدن» به من یاد داد چطور فکر کنم، این کتاب به من یاد داد چطور زندگی کنم.
در پایان، نقل قول مورد علاقهام از کتاب را با شما شریک میشوم، چون فکر میکنم خلاصهی کل فلسفهی دوبلی است:
«زندگی خوب، زندگیِ بینقص نیست؛ زندگیای است که در آن تعداد تصمیمهای احمقانهتان روزبهروز کمتر میشود.»
اگر فقط همین یک جمله را آویزهی گوشتان کنید، کتاب پولش را درآورده. به نظر من، خیلی بیشتر از پولش را درآورد.
با نوشتن نفس می کشم