https://t.me/masoudasgharnezhadbalochi/2474
آواز : محمدرضا شجریان
نی : محمد موسوی
شعر : حافظ
1
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند
نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست
کلاهداری و آیینِ سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن
که دوست خود روشِ بندهپروری داند
غلامِ همّتِ آن رندِ عافیتسوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دلِ دیوانه و ندانستم
که آدمیبچهای، شیوهٔ پری داند
هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ یکدانه جوهری داند
به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه
که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دَری داند
#محمد_رضا_شجریان
که دوست....
این اجرای شجریان و موسوی را بیش از بیست سال می شود که گوش می دهم...
2
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بختِ من از خواب در نمیآید
صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش
که آبِ زندگیم در نظر نمیآید
قدِ بلندِ تو را تا به بَر نمیگیرم
درختِ کام و مرادم به بَر نمیآید
مگر به رویِ دلارایِ یارِ ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیمِ زلفِ تو شد دل که خوش سَوادی دید
وز آن غریبِ بلاکش خبر نمیآید
ز شَستِ صدق گشادم هزار تیرِ دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایتِ دل هست با نسیمِ سحر
ولی به بختِ من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمانِ عمر و هنوز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دلِ حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمیآید
با نوشتن نفس می کشم